گریزی نیست
آنقدر از ضربه های دوران شکسته م
ک شکلِ ظرفی خمیده
دسته لیوانی شکسته
به خودم زخم میزنم
میراثِ به جا مانده از چشم های نگرانی
ک سوگواریش را در گوشه عزلتِ روح
به شعر نشسته ست
تو رفته ای و من
شبیه کشتی بی بادبان
اسیرِ طوفانی نابهنگام
خمیازه های بی کس و وحشتم را
همچون امواجی شکسته و خسته
بر صخره های بی رحمِ دنیا
برچسب : نویسنده : cpretext4 بازدید : 17